یکی بود یکی نبود .
در گذشته های نه چندان دور در مشرق زمین پسرکی زندگی می کرد که اسمش غلام الدین بود .
غلام الدین قصه ما خیلی آدم تنبل و تنپروری بود و همیشه در زندگیش دو تا آرزو داشت :
یکی اینکه بتونه بدون کار و تلاش ثروتمند بشه و دیگه اینکه بدون درس خوندن وارد دانشگاه بشه .
یه روز که غلام الدین داشت توی دشت و صحرا بیکار می گشت ناگهان یک چراغ کهنه که در گوشه ای روی روی زمین افتاده بود نظرشو جلب کرد .
غلام الدین هم از اونجا که کارتون علاء الدین و چراغ جادو رو چند دفعه
دیده بود , بدون معطلی چراغ رو برداشت و تمیزش کرد تا آقا غوله از توش در
بیاد و آرزوهاش رو برآورده کنه.
در همین حال ناگهان از توی چراغ صدایی شنید که می گفت : ( امر بفرمایید سرورم )
غلام الدین در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید , از اونجایی که
همیشه قبولی در دانشگاه دولتی رو سدی در مقابل خودش و دوستانش می دید آرزو
کرد که بتونه یه دانشگاهی تاسیس کنه که هرکسی نتونست در دانشگاه دولتی
قبول شه بره اونجا و پول بده و به کسب علم و دانش بپردازه . تازه تو هر
شهر و روستا و ده و دهکوره ای هم یه شعبه داشته باشه تا دیگه لازم نباشه
هر کسی واسه درس خوندن از شهر و دیارش آواره بشه .
و از اونجا که یکی دیگه از آرزوهای غلام الدین ثروتمند شدن بود پس آرزو
کرد که با تاسیس این دانشگاه و پولی که در اول هر ترم وارد حساب بانکیش می
شه اون تبدیل به یکی از ثروتمند ترین انسان های روی زمین بشه و یه روزی
بتونه پوزه بیل گیتس رو بزنه !!!
غلام الدین این دو تا آرزو رو که کرد منتظر شد تا آقا غوله آرزوهاش رو
برآورده کنه که یکدفعه آقا غوله از توی چراغ جادو یک پیغام خطا داد به این
مضمون :
(( this folder already contains a file name DR . JASBI ))
در اینجا بود که غلام الدین تازه فهمید که یک نفر قبل از اون چراغ رو پیدا کرده بوده و همین چیزها رو هم از چراغ خواسته !!!
پس تصمیم گرفت که تنبلی رو بزاره کنار و بره سر کار تا هم بتونه شهریه
دانشگاهی رو که تازه تاسیس شده بود و اون قرار بود بره اونجا درس بخونه رو
تامین کنه و هم اینکه اگه چیزی از حقوقش باقی موند رو پس انداز کنه تا
شاید در آینده بتونه آدم پولداری بشه .
قصه ما بسر رسید غلام الدین به جاسبی نرسی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ